بوی برنج تازه دم کرده از دم در به مشام می رسید.درب بالکن نیمه باز بود و پرده موج های نرم آرامی داشت.پیش روی آینه ایستاد.دستی به موهایش کشید.ته ریشش در آمده بود و نمی گذاشت زخم چند روزه ی زوی آرواره اش پیدا شود.اما کبودی بالای چشمش یا زخم بالای ابروی چپش حسابی توی ذوق می زد.همین طور پای گاز رفت درب قابلمه را برداشت و به غذا ناخنک زد.اگر بنفشه اینجا بود حتما جیغ و دادش بالا می رفت.صدای دوش آب می آمد و آواز خواندن جادوگر شهر اوز!!!
در حالی که حوله را دور سرش پیچیده بود پاورچین پاورچین از حمام بیرون آمد.سرکی به اتاق خواب کشید.سهراب به شکل همیشگی ساق دستش را روی چشم هایش گذاشته و در خواب فرو رفته بود.رشته ای از موی مشکی اش از لای حوله بیرون زده مثل آویز لوستری روشن بروی گردنش می درخشید.در چهره اش هنوز قطره های درشت آب دیده می شد.کمی جلوتر رفت و پتو را روی سهراب کشید.
"ظاهرا با من حرف نمی زند...محلم نمی گذارد..اما این طور برای من می جنگد..صورتش را وسط میدان می برد و له می کند...مبادا یکدفعه غصه ی خشونت های روزمره روزهای هر روز تکراری را بخورم...تا هر روز سراغ تجربه های نو و هیجان انگیز بروم!!نم دانم چرا دلم به رحم نمی آید...همین طور پشت سر هم او را بیشتر در پهن می غلتانم!!...اصلا چرا تحمل می کند...که ثابت کند آدم خیلی خوبی ست و من یک پست فطرت!!این طور ها هم نیست...نمی توانم انقدرها هم بیخود باشم که او نشان می دهد.....از قربانی ها متنفرم!!.....او همیشه خودش را به شکل یک قربانی در می آورد..!!..پس دیگر از او خوشم نمی آید.....چه فکر احمقانه ای....خدای من....حس می کنم کم کم دارم دیوانه می شوم!!
از نیمه شب می گذشت.از لای در بنفشه را می دید که کنج دیوار نشیمن پشت تلفن از پیریز کشیده شده پچ پچ می کرد.از شدت خشم و غرور در هم شکسته چشم هایش را نازک کرد.محکم به پیشانی اش کوبید.رنگ پریده بود.سرفه ای بلند کرد.صدای در که بلند شد بلافاصله خودش را به خواب زد.
پشت میز صبحانه روبرویش نشست.آرایش روشنی کرده بود و آرام نفس می کشید.
-نپرسیدی دیشب نصفه شب با کی حرف می زدم...
-با هیچکس!...تلفن را همیشه شب ا از پیریز می کشی..
صدای خنده ی بنفشه درآمد بعد با پوزخندی گفت:
-امشب دیگر حتما زنگ می زنم....به کسی که تنها بتواند گوش دهد..از نیمه های شب تا خود صبح...
-به من مربوط نمی شود...
بنفشه از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.آسمان ابری بود.شاخه ها حتی سک برگ هم نداشتند.باد نیمه سردی از میان کوچه ها می دوید.
-به گمانم باران بیاید.
سهراب برخاست.کیسه ی آشغال ها را برداشت و به سرعت ناپدید شد.بنفشه می توانست مویه های درونش را بشنود.اما این تنها راه بود.اگر این ها را نمی گفت نمی سوزاندش سهراب به محض شنیدن صدایش با دست گوش هایش را می گرفت و می گذاشت و می رفت...اگر خیلی خوش شانس بود بیست سال دیگر باز می گشت..معذرت می خواست و باز ترکش می کرد
تاریخ: پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستان کوتاه مبهم,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب